مگر ما آدم نبوديم؟

عليرضا دزفوليان

بابا كه دستم رو ديد، يكه اي خورد. آروم آروم رو جفت زانوهاش، قرص و محكم نشست و دستاي كوچكم رو تو دستاش گرفت. اگه كسي ديگه بود حتما غش و ضعف مي رفت ولي بابا تنها پكي به سيگارش زد و فقط بربر به كف دستام كه توي دستش ولو شده بود، نگاه مي كرد. مثل هميشه هم خبري از بوسه و مهر و محبت پدرانه نبود. انگار براي چند لحظه خشك شده بود، ولي تكوني خورد . درد دستام بيشتر كرد. خيلي آروم ، در حالي كه هنوز سيگار لاي لبش بود، درهم و پيچيده گفت : دست ... تت ... چه ... را ... ها ... صداش از ترس شايدم از تعجب يا بخاطر سيگار لب دهنش قطع و وصل شد و قطع ... بعد خيلي سريع و محكم بلند شد و وايساد ... سيگار تو دستش گرفت و هنوز تموم نشده عين هميشه فشار داد روي پوست كلم و خاموشش كرد . انقدر اين كارو كرده بود كه پوست بدبخت خودش كت و كلفت كرده بود كه از جنسي شه كه بشه سيگار هم روش خاموش كرد ... مامان چند بار بهش گفته بود كه پوست كلست، ولي بابا مي گفت: دكتر گفته ... حتما خوبه . در واقع خودش رو راحت كرده بود ... تا دم سطلم نمي رفت . داد زد: اختر ... اختر ... مامان از تو آشپزخونه عين برق پريد بيرون و سلام كرد ...
- دست بچه رو كي اين جوري كرده؟
- دوست عزيز شما. دكتر خان محترم. بچه رو بردم گوشش سوراخ كنه زده كف دست بچه رو سوراخ كرده اونم به اندازه ي دو زاري. نمي دوني چه حالي شدم ... غش رفتم ... هر چي از دهنم هم اومد بهش گفتم .اين همه دكتر ريخته شانس ما رو ببين چه خري ...
بابا حرف مامان قطع كرد ، قرمز شد و داد زد : ببند اون دهن گهت رو .تقصير خوده نفهمته .گفتم بچه رو كم ببر دكتر. حتما علتي داشته كه دست بچه رو سوراخ كرده... شايد به قطعي دست و هزارتا كوفت و زهر مار ديگه مي رسيده كه به عقل ناقص الخلقه تو نمي رسه. از من و تو كه بيشتر مي فهمه. دكتره ، دكتر. صداي بابا از اول حرفش تا آخر عين موجي كه به خاك و شن بخوره آروم شد . ولي مامان باز عصباني بود ...
– آره جون عمش خيلي حاليشه . هي ازش طرفداري كن . نمي دونم اين وسط چي به تو مي رسه؟ ... زده دست بچت سوراخ كرده، ازش طرفداري كن . آره ديگه تو منو صدتا عين منو اين بچه رو فداي ي تار موي دكتر مي كني ... و جر و بحث بي فايده اي كه تا شب طول كشيد ...
... به قولي مامان گوشت و خون بابا به دكتر بستس . نمي شه كاريش كرد . اصلا مريدش . حتي ي اف بهش نگفت . ولي من بدم ازشون مي اومد . از همه اين جماعت دكتر. اصلا اينا كي بودن كه براي ما تعيين تكليف كنن ... ؟مگه هر كي دو _سه كلمه ياد بگيره و يكي _ دو روز گذرش به مكتب بيفته ، مي تونه به جماعتي كه پر از پير و جوون و زن و مرده كه هر كدوم دنيايي ديدن بگه چي كار كن ، چي بخور ، چي نخور ؟... مگه چه فرقي با آدماي ديگه داشتن ؟ ... فقط كارشون اينه ي دست دواي تكراري بدن خورد اين مردم بيچاره . نمي خوام تعصبي باشم ...به هر حال حتما ي روزي، ي جايي، دكتري بوده كه مردم رو دوا درمون مي كرده كه با اينكه با چشاشون مي بينن، هنوز صف طول و دراز براي ديدن اين ناجنس مي كشن. ولي من كه نديدم . بعد از چهل سال زندگي فكر مي كنيد چرا هنوز بهم مي گن بچه؟ هان؟... هشت سالم كه بود ي تب لعنتي ، داغ و سوزان ، فرستادم پيش ي دكتر ...عين هميشه ي مشت قرص و آمپول كه ايندفعه بعد مصرف كم كم فهميدم ديگه رشد نمي كنم ... همون قده و قيافه و لحن ... بايد واي ميسادم و مي ديدم بقيه چه جوري عين نودرخت، كم كم سر به فلك مي كشيدينو من عين چوب خشك بيابون ديده و دسته بيل بي خاصيت ترك مي خوردم ... حالا شعشع خورشيد نمي ذاشت چهرشون هم خوب ببينم ... انگار هميشه ي نردبون با خودم كم داشتم ... بعد من موندم و بچه هايي كه ميومدن و وقتي مي رسيدن اون بالا ازم خداحافظي مي كردن ... مامان مي گفت: شايد از قرصا نبوده ... حالا بازم شكر كن كه عقلت رشد كرده ... گفتم تو اين دوره زمونه كي نگاه به عقل مي كنه ... اصلا كي عقل رو مي بينه؟... اي كاش عقل نداشتم و قد و هيكل درست و حسابي داشتم ... همه ريخت و قيافم رو مي بينن كه عينهو بچه هفت هشت سالم ...حتي چند بار براي كار كردن اينور اونور رفتم ولي بهم هرهر خنديدن ... همين خودش وبابا هنوز بهم مي گن بچه ...حتـــي بابا هنوز بعضي وقتها فكر مي كرد حرفم نمي‌تونم بزنم ...! حالا صد رحمت به مامان ...
ولي بابا بازم سخت طرفداري مي كرد ... يكي دو روز بعد ديدم دو تا ميخ گنده و بلند به فاصله ي وجب داره به ديوار كوبيده ...عين هميشه ته سيگار لعنتيشو تو سرم خاموش كرد ... بعد گرفتم و بلندم كرد ... تعجب كردم ... دستام محكم تو دستش گرفت و سوراخ دستام انداخت دور ميخا ...آويزونم كرد ... خيلي درد مي كرد ... تمام سنگيني بدنم افتاده بود رو دستام ...كتف و كـــف دستم داشت از جا در مي اومد ... مخصوصا كف دستم كه انگار داشت پاره مي شد . صورتم چسبيده بود به ديوار ... دماغم پرس شده بود ... خواستم داد بزنم اما نتونستم ... اشك تو چشام جمع شده بود بلكه ريخت ... هيچي از درد نگفتم ... بهم گفت: مي خواي تكونت بدم تاب بخوري...؟ بالاخره با داداي فاصله داري بهش فهموندم كه نه ... كه دارم تلف مي شم ... ولي خيلي اصرار داشت تاب بخورم ... هولم داد ... خيال مي كرد با تاب دادنم فكر مي كنم دكتر خيلي كار درسته كه جفت كف دستام رو سوراخ كرده ، براي تفريحي و شادي سوراخ كرده ! انگار بچم ... شايــدم فكر مي كرد قدم بلند مي شه و از همه دكترا راضـــي مي شم ... تا بالاخره مامان رسيد و از مرگ حتمي نجاتم داد ...
ولي مهناز كه دستام ديد و ماجرا آويزون شدنم رو شنيد : خوشش اومد ... نمي دونست چه دردي داشت ... نمي دونست چه صحنه وحشتناكيه وقتـــــي بابات آويزونت كنه ... مي گفت : خب زياد تاب مي‌ خوردي ... هي دستام مي گرفتو مي ذاشــــت رو چشاش نگاه اينور و اونورمي كرد ... با خنده مي گفت دستات مثل عينك شده ... مثل ي عينك بي شيشه...
محسن كه عقلش كمتر پاره سنگ بر مي داشت، گفت : ديگه به كفترات نمي توني دونه بدي ... دستات سوراخه ... مي ريزه ... خيلي كارا نمي توني انجام بدي ... راست مي گفت حتي ديگه آبم با دستام نمي تونستم بخورم ... مي ريخت رو كفش و شلوارم ... به درد نخور شده بودند ... وقتــي به مامان گــــفتم، گفــت: نه، خيلي ها الان انگشتم ندارن ولي بازم هزارتا كار مي كنن ... تازه كف دستت هم خوب مي شه ... بعد خنده گول زنكي مي زد و مي گفـــت : آره ... عزيــــزم هميشــــــه كه اينجــوري نمي مــونه ... ببيــنم كــف دستاتو ... بهــتر شده ...
... انگار نمي فهمم.مگه قدم بلند شد كه دستم خوب شه. انگار حيوونم . انگار حيوونيم . كه حيوونشم اينقدر بدبخت نيست ... واقعا چقدر بيچاره ايم و بدبخت ... مي دونيد ...من هميشه فكر مي كنم آدمـاي بدبخت زاييده نمي شن ... بلكه وقتي زمين پر از چرك و كثافت ميشه آدماي بدبختن كه عين جوش و دمل ازش مي زنن بيرون. بعد صبح كه زمين بلند شد مي ره جلو آيينه و نگاهي به خودش مي كنه و مي گه : دوباره جوشاي كثافت ... جوشايي كه بيشتر تو ديده رو مي كنه و به جاي چسب خاك كه از جنس خودشه روشون مي ريزه . امروز با نامزدش قرار داره ... جلوي اون بده صورتش پر از جوش باشه ... نامزدش مي پرسه : عزيزم چي شده ؟
- هيچي ي چند تا جوش بي اهميت و كثيف بود كه كندمشون و روشون چسب زدم ...مهم نيست. ما بقي جوشا هم كه نا معلومترن، مي مونن و بزرگ تر ميشن ... اه چه جوش بزرگ كثيفي . واقعا خيلي زجر آوره، كثافت كسي رو تو خودت نگه داري و بهت بگه كثيف . انگار گلوتو فشار مي دن ... و بالاخره يك روز كه پر شدن از كثافت سر پيدا مي كنن و مي تركنو هم خودشون راحت مي كنن و هم تمام زمين رو ... همه خوشحال مي شن از مرگ كثافت ها . انگار رو صورت تك تك مردم چسبيده بودي . اگه گوشات تيز كني حتما صداي تركيدونشونو كه تو تمام دنيا خيلي آرام و آهسته مي پيچه مي شنوي ... مثل من ... همون موقـــع كه سر تا پا ســـياه مي پوشم و مي رم بغل گلدون شمعدوني تازه گل وبال گرفته و گريه مي كنم و بابا داد مي زنه خفه شو ... ببند اون دهنت ... هي گفتم بچه نمي خوام ... مامان دستي به سرم مي كشه و مي گه چي شده؟ ... همون موقع كه پرنده ها هم سياه مي پوشنو پيرمرد دم تو رفته عصاش رو به زمين مي زنه و از پشت عينك به دار و درختا و آسمون نگاهي مي ندازه و مي گه : چقدر كلاغا زياد شدن ... همون موقع كه يواشكي روبان قرمز ماشين عروس همسايه روبرو رو مي كنم و جاش روبان سياهي مي ذارم كه هيچكس نمي بينش ... آره ... همون موقع كه دست و پام رو عين بچه تو شكم ، از وحشت و غم بيرون و بيرونايي جمع مي كنم و بعد دكتر لامذهبه كه بالاخره مي كشم بيرون و عين خرگوش سر و ته آويزونم مي كنه و داد مي زنه اومد ... اصلا شايدم خود زمين ي روز بره پيش دكتر و ريشه و پي هر چي جوش رو بسوزونه ... از بيخ وبن ... براي هميشه ... همشونم راضين ... بهترشونم هست ... بيچاره ها رو نگاه كن . كنار ديوار ... عين تله سنگ دراز به دراز افتادن ... لاي كارتن و مقوا... زمستون و تابستون خونشون همينه ... روزي صدبار بالا ميارن ... نمي دونم چي مي خورن كه چي بالا ميارن ؟ وقتي اينا رو مي بينم دوست دارم برم در خونه دكتر و داد بزنم، ولي تو خونه خودمون تو دلم مي گم : اي تف به روت بياد دكتر ... خب ناسلامتي دكتر شهري ... ي آمپول بگير دستت، يكي يكيشون رو هوا بزن ...هوا كه كم نمياد يا حداقل ي دار آويزون كن وسط ميدون اصلي شهر هر كي خواست خودشو آويزون كنه (فقط از صفش مي ترسم ...) اينم براي راحتيت... تموم كن بره ... بخدا دعا تم مي كنن ...
... هر چند كه من دل خوشي از اين مرگم ندارم ... هر وقت شروع مي كنم به نوشتن عين اجل معلق سر مي رسه و انقدر ادا اطوار در مياره و اذيت مي كنه تا بالاخره ي جاي داستان بذارمش، هر وقتم پافشاري مي كنم ، تهديدم مي كنه ... منم ترجيح مي دم بره تو همون گند و گه داستان ... وقتي مي نويسم نمي خوام بميرم. مي دونم اگه بميرم ي عده آدم بي صاحاب و بي تكليف مي مونن ... اوناهم ترجيح مي دن بميرن تا بي تكليف و سرگردون شن، ... سرگردوني و بي تكليفي خيلي سخته، مزشو چشيدم ... هر چند كه مي دونم ي روز مياد و تو داستان خودم مي شينه. وقتي دارم آدما رو مي رقصونم ، تو ي جشن با شكوه و بزرگ اما ناتموم و سرگردون ... وقتي براي اولين داستانم تو ي روز روشن به جاي ي شب خفه و مرده و تاريك اتفاق مي افته ...درست همون موقع كه نمي ذارم بره تو داستان و زندگي دو نفر جوون تازه به هم رسيده رو به هم بريزه ... جشني رو عزا كنه ... شوخي و خنده تو چهرش نيست . خيلي جدي و قرص و محكم . اصلا قيافش عوض شده .مرگ هميشگي نيست ، براي عروسك و داستان وخنده، مهمونم نيست . اومده تكليفشو يك سره كنه . ديگه هيچي دست من نيست. با نيم تنه اي كه از دكتر داره پاهام رو دوباره بگيره و دوباره آويزونم كنه و دوباره داد بزنه اومد ... ايندفعه جايي ديگه ولم كنه ... دنيايي ديگه و پدري و مادري ديگه ... حتما پدر جديد با گل و شيريني منتظره ...اي كاش مي تونستم انتخابش كنم اما اينم عين خيلي چيزا زوريه ... وقتي پرستار بهش مي گه بچتون مرده به دنيا اومده ... يعني فكر كنم زنده به دنيا اومد ولي مرد ... گل و شيريني از دستش ميفته و سريع مي پرسه زنم چي ؟ حالش خوبه؟ ... پرستار چپ چپ نگاهي بهش مي كنه و مي گه : چي ؟ زن ؟ مگه تو اين دوره زمونه زنم زايمان مي كنه ؟ شما كه خودتون خانوميد ... يعني نمي دونيد؟ همسر شما زن نيست خانم ... انگار هنوز تو عصره قجريد يا حجر ... اون دوره ها گذشته ... الان فقط مردا مي زان ...
_ ببخشيد حواسم نبود ... به رسم روزگار گفتم ...
_ آره خانوم ديگه زن ها قدرت زايش ندارن ... همينجوريش با اين سبيل كلفتايي كه ميان اينجا بزان روزي كلي تلفات مي ديم ...آها ... مثل اينكه دكتر هم اومدن ... انگار مرده بچه ام همراشونه ...
_ سلام دكتر ... ببخشيد حال آقامون چطوره ... ؟
_ متاسفم خانوم ... كاري از دستم بر نيومد ... متاسفانه ... فكر مي كنم زال گرفته بودشون ...
و چهره خشك شده و مات و مبهوت زن كه از ديدن بچه هم منصرف شده و برق چشم دكتر از خوشحالي ...
... خواستم بگم زندم ها ... ولي بايد رسم نوزادي رو حداقل چند لحظه به جا آورد ... هر چند كه لاي دستمال، محكم هم جلوي دهنم رو گرفته بود ...دكتر چند قدم كه برداشت وارد آزمايشگاه قديميش شد و در ي شيشه رو باز كرد و به زور كردم تو و درش بست ... از تو شيشه بيرون رو نگاه مي كردم ، طاقتم طاق شد و داد زدم : حقم رو ازت مي گيرم ... ولي به احتمال قوي نمي شنوه و بي خودي با دم دهنم شيشه رو مات مي كنم ... فقط باعث نديدنم ميشه ... عين خيلي از دادها كه فقط دور و برت رو مات و تيره مي كنه ... البته با اون قد و قامت خميدش و سر و ريش سفيدش اصلا فكر نكنم تا از تو شيشه بيام بيرون و سر و قواره اي بگيرم، زنده باشه ... عيبي نداره اگه نشد بزرگ كه شدم انقدر تقلا مي كنم و درس مي خونم تا دكتر ي بيمارستان بزرگ شم و كار همه رو بسازم . حداقل بقيه هم كه ساكت نشستن بفهمن چي كشيديم ... نمي دونم... شايدم اصلا دكتر شهر خودم باشم، كه حالا سال و ماهي گذشته و قد و اندامي گرفتم و دارم انتقام مي گيرم ... شايد، ولي نه ... وقتي قد كوتاه و دست سوراخ و كله گل گل شده ام رو تو آيينه مي بينم مي گم نه ... تو هم از همين بدبختاي لاي داستاني كه روزي صد هزار بار آرزوي مرگ مي كنن ... انگار دكتر پرهيز سختشون داده باشه شدن ي لا استخون ... اي كاش دهنشونم بخيه مي كرد تا ظهر آفتاب تا بيخ گلشون نمي رفت ... شايد دوست نداشته باشن كف دهنشونم عين پوست كلشون سياه زنگي شه ... هان ؟ مگه زوريه؟ از ور زدنم بيخودي هم مي افتادن ...
محسن مي گفت : نترس ... ايني كه من ديدم دهن همه رو بخيه مي زنه از اول تا آخر، هيچ ... هممون از زندگي ساقط مي كنه ... خيالت راحت ... ولي من مي گفتم : نه ... اين مي خواد مردم زجر بكشن ... حالا چه با مردن و قطع عضو و هزار كوفت ديگه، چه با زنده موندن ... خيالت راحت كنم كه اين كسي نيست كه اين جماعت بدبخت و بيچاره رو اززندگي ساقط كنه ...
اقدس خانم مي گفت: دختر صغري را خانمو كه مي بيني ... بزرگه نه ها ... اون كوچكتره كه نامزد داشت ... همونيكه رو ويلچره ... همين دكتر اين بلا رو سرش آورد كه حالا بي نوا نصف بدنش لمس شده ...
ولي بابا باز مي گفت : نه ... دكتر آدم با سواديه ... بيشتر از من و تو و مامانت مي فهمه ... بيشتر از همه مردم ... قسم خورده ... قسم خورده به مردم كمك كنه ... گفتم : پس چرا كمك نمي كنه ؟ ديدي كه جفت دستم چي كار كرد ...پاهاي فلاني و چشاي فلاني رو چيكار كرد ... اصلا تو اين مملكت كي قسم دروغ نخورده ...؟ بابا گفت: نه ... تقصير دكتر نيست ... قرصاي عوضي مامانت كه تو رو به اين روز انداخته ...
محسن ي روز بهم پيشنهاد داد دكتر رو بكشيم ... مي گفت اسممون تو شهر مي پيچه ... گفتم نه من تو خط آدم كشي نيستم ... اسم و رسمم نمي خوام ...خوبه مي بيني كه تو شهر با اين همه قتل و جنايت هنوز كلي طرفدار داره ... گفت : مگه اونروز نگفتي جانيه؟ خب ،ثواب به پامون مي نويسن ... گفتم : نه ... آدمكش نيستم وگرنه عين خود كثافتش مي شم ...
مامان مي گفت : يادته ... اول اومده بود چه ورايي مي زد ... چه قشنگ بازيايي در مي آورد ...من برد تخصصـــي دارم ... مفتي معاينــــتون مي كنم ... بعد ويزيتش كرد خدا تومن ... كارشــم كه ي قرون نمي ارزه ...
... صغري خانم به مامان گفته بريم شكايت ... ولي به قول مامان كي حرف ما رو گوش مي كنه ؟ ... حرف ي عده گدازاده و پابرهنه و بي خاصيت ... كي جرات داشت شكايت كنه ...؟ كي باور مي كنه دكتر اين بلا ها رو سرمون آورده ... ؟ اصـــلا به كي بريم شكايت ؟
... به هر حال گذشت و گذشت ... مثل همه چيز ... و واقعا خوب گذشت ...( خوب به معناي اينكه ي نفر چاقوي تر و تيزشو در آره تو ي جا خلوت بذاره بيخ گلوتو وهي نوكش بكنه تو گوشتت و بگه بگو خوب و تو بگي خوب) ... يك ماه ... يك سال ... ده سال ... براي من كه هيچ تغييري نمي كردم مهم نبود ... اصلا شايد براي هيچكس هيچي نمي گذشت ... چيزي كه مهم بود همه شناختنش ...حتي بابا ... دكتر بي همه چيز رو. البته به قول محسن چه فايده ... راست مي گفت چه فايده كه حالا هر جا كه قدم بر مي داشتي پات به جاي سنگ و آشغال گير مي كرد به دست و پا و سر كسي ... بايد مي پريدي ... عين دكتر كه از روي وجود همه پريد و گذشت ... بلكه پريد رو سر و صورت يكي يكيشون و با كفش هاي گندش انقدر فشار داد تا خون از چشم و دماغ و گوش له شده همشون زد بيرون و عين تيري كه از چله دره پاشيد به در و ديوار و سوراخ كرد. ريخت روي موزائيك هايي كه حالا خط نقششون شده بود جوي خون مردم ... و نقش اژدهاي درهم روشون كه روز بروز با خون مردم هويداتر مي شد ... هيچكس هم حرفي نمي زد ... انگار اين آدما از اولش هم مازاد بودن ... انگار از اول هم اومده بودن كه عين ي مترسك، چند روز آدماي ديگه رو از زندگي بترسونن و پر بدن، بعدشم ساكت و مطيع و راضي، دراز به دراز بيفتنو ، جوري كه انگار به مزرعشون كلاغاي وحشي حمله كرده باشن چش دراومده و بي دست و پا و تيكه تيكه شده بيفتن ي گوشه ... كاه و يونجه بقيه شن و از ته دل باوركنن كه ي مترسكي كه حرف نمي زنه هيچوقتم نمي تونه به كسي شكايت ببره ... اين ميون دلم براي بچه ها مي سوزه ... خيلي وقتا مي بينم كه تو بازيشون توي خاك دنبال ذره مرده بابا ننشون مي گردن ... ازشون خونه مي سازن ... خونه اي كه بجاي اينكه با دست بابا ساخته شه از همه سر و بدنش ساخته مي شه ... به جاي تير دروازه، پا و دست قلم شده مي ذارن و حتي چند بار ديدم كه دست و پاي خودشون بود ... و كله بيچاره اي كه آوار عقده و حرص بادكردشون بود براي گل زدن تا وقتي مي تركيد و بچه ها مي رفتن بقالي و يكي ديگه مي خريدن ... حتي مهناز هم مي گفت شهر ديگه رمق نداره ... كم حركت شده و بي حركت ... انگاري كه تمام چراغاش رو قرمز كردن ... انگاري كه رو تمام تابلوها نوشتن استپ ...
... البته بابا كه به زبون نمياره ...بيشتر از اين حرفا مريد دكتر مقدسشه كه جلو ما حرفي بزنه ... اونروز رفتم تو اطاقش تا با دستاي نصفم، قرصاي مامان رو بردارم ... عين هر روز بعد از ظهر صداي خر و پفش تمام اطاق رو گرفته بود ... از وقتي سيگار لعنتيشو ترك كرده بود احساس مي كنم صداي خر و پفشم عوض شده ...يهو بلند شد و وايساد ... بد جور جا خوردم ... انگار كه خواب بدي ديده باشه ... نشست و دستش به زمين ماليد و دوباره وايساد ... نمي دونم هنوز خواب بود يا بيدار شده بود ... آروم رفتم گوشه اطاق وايسادم و چيزي نگفتم ...ي زمزمه هايي مي كرد ... آواز ميخوند ،دعا مي كرد يا فحش مــــي ‌‌دادشو نمي دونم ... همونجور كه حرفاش زمزمه مي كرد يهو مستقيم دو سه قدم نسبتا بلند و سريع برداشت ...به ديوار خورد و افتاد ... مرغ سر كنده شده بود ... دوباره وايساد ...انقدر دستش به در وديوار ماليد تا دو تا ميخي كه اونروز زده بود پيدا كرد، جفت حفره هاي سياه چشاش كه صورتش كرده بود عين دكمه كهنه بزرگي كه از لباس ي غول بكني دورش انداخت ... خودش آويزون كرد ، پاهاش از پشت جمع كرد ... صداي قرچ قرچ استخــــوناي صورتــــش مي شـــنيدم ... چندش آور بود ... زجرآور ... مي دونستم چه عذابي مي كشـــه... ي تكون به خودش داد و بلــــــند داد زد : اختر ... اختر ... بيا هولم بده ...

ارديبهشت 1381
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30250< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي